حکایت

ساخت وبلاگ

مسجدی کنار مشروب فروشی قرارداشت و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش هر روز دعا می کرد که :

خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود

روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فروریخت ، و می خانه ویران شد

صاحب می خانه نزد امام جماعت رفت وگفت تو دعا کردی می خانه من ویران شود پس باید خسارتش رابدهی

امام جماعت گفت مگردیوانه شدی

مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود ..؟

پس به نزد قاضی رفتند

قاضی باشنیدن ماجرا گفت :

در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری

جهان...
ما را در سایت جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5dastanhaiashegane5 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 12:30